Friday, April 8, 2011

ساعت 1:47 دقیقه به وقت سوییس
جمعه 9 آوریل 2011 برابر 19 فروردین1390

از خونه که زدم بیرون خیلی داغون بودم. دو شب قبل رو فقط 4 5 ساعت خوابیده بودم. ساعت 10 مارتینا بیدارم کرد که برم دنبال کارام. آخه تلفنمو گم کرده بودم و الارم نداشتم. سر درد عجیبی بود و فکر چند ساعت راه تا آلمان رفتن و برای چندمین بار تو چند روز اخیر عصبیم می کرد ولی خب چاره ای نبود. صبحونه درستی نخورده بودم و با بی شامی دیشب گرسنگی تو شکمم زوق زوق میکرد. فقط فکر راحت شدنم بود که یه کم آرامش میداد . به خودم قول دادم به هر بدبختی که شده گواهی بلاک شدن پولمو همین امروز بگیرم. شده با خایه مالی و من بمیرم تو بمیری. دومین بانکی بود که امتحان میکردم. اولی 3 روز هر روز کشوندم تا آلمان و بعد از اینکه همه آپشناشو گرفتم و دفترچه هم صادر شد گفت بانک ما پول بلاک نمیکنه ! در اوج خودداری دوتا کلفت بار طرف کردم . فکر کن ! 3 روز هر روز راه میفتادم صبح میرفتم آلمان که کارم راه بیفته ! عصبی بودم و تو وانفسایی که کلاسا شروع شده و یه روزم یه روزه 3 روز اینجوری منتر اینا شده بودم. اومدم بیرون پرسیدم دویچه بانک کجاست ؟ آدرس گرفتم و در بدو ورود با یه قهوه داغ پذیرایی شدم. اووووووف بالاخره تموم شد . حالا میشد یه نفس راحت کشید. دو تا کارمند بردنم تو یه اتاق و بعد از کلی سوال جواب قول گرفتم که دو ساعته گواهیمو بدن بهم بعد آقای هیملمان که معلوم بود کاربلدتره بهم گفت فقط یه مشکلی هست. بسم الله ، باز شروع شد. "چه مشکلی؟" "اینکه شما باید یه گواهی از سفارت بیارین که تایید کنه همینقدری که گفتین پول لازم دارین" واااااای نه . سفارت، برن، امروزم که نیستن میره تا دوشنبه منم سه شنبه کلاس دارم. اه اه اه نکبت نکبت بدبختی. تمرکزمو جمع کردم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ گفت یه چیزی باشه که ثابت کنه اونا این مبلغو گفتن. یهو ذهنم جرقه زد، ایمیل.... تو ایمیل بهم گفتن اینو، میتونیم پرینت بگیریم گفت عالیه گفتم اینترنت دارین گفت امنیت بانک اجازه ایمیل باز کردن به ما نمیده. گفتم یه وایرلس محلی بدین خودم کانکت میشم. گفت نداریم. گشنه بودم. خیس عرق. گه مرغی. پرسیدم کافی نت هست اینجا؟ گفت هست ولی نمیدونم کجا گفتم تا کی هستین؟ گفت تا کی میتونین بیاین؟ گفتم نیم ساعته پرینت میگیرم میام گفت اکی من هستم گفتم گواهیمو امروز میدین؟ گفت آره. از بانک زدم بیرون. دیوانه یه نخ سیگار بودم ولی وقت نبود. با یه کوله چند کیلویی و کت مثل خر تو آفتاب میدویدم دنبال کافی نت. پیدا کردم پرینت گرفتم و یه ربع بعد بانک بودم. هیملمان تو اتاقش نبود چشم انداختم ندیدمش. این پا اون پا میکردم. بعد چند دقیقه وقتی داشتم سراغشو از یکی میگرفتم از بالای پله ها منو دید و اومد پایین . نفسمو راحت بیرون دادم و گفتم این پرینت ایمیله . مبلغ رو دقیق نوشتن. با یه خجالت عجیبی بهم گفت باید یه چیزی بهتون بگم. گفتم چی؟ به چشمام نگاه نکرد . گفت الان با دپارتمانمون تو هامبورگ صحبت کردم ، متاسفانه تحریم ها اجازه نمیده واسه دانشجویانی که از ایران میان حساب باز کنیم . من شما رو درک میکنم واقعا متاسفم.
گوشم دیگه هیچی نمی شنید
برگه ها از دستم ول شدن رو زمین

هفتمین روزنوشت در اروپا

1 comment:

  1. رنگ مشکی خوندن رو یه خورده سخت کرده.
    تنهایی چیزییه که من بهش ایمان دارم.خیلی چیزارو میتونی باهاش بسازی.حتی شکست رو.

    ReplyDelete