Saturday, March 19, 2011

دهه عجیب هشتاد

ساعت 14:56 دقیقه به وقت آلمان

شنبه 19 مارچ 2011 برابر 28 اسفند 1389

درست شش ماه پیش اومدم.

فکر نمی کنم روزای آخر شهریور هیچ وقت برام عادی بشه. همین روزا بود که تو یه غافلگیری مجبور شدم با همه یه خداحافظی اجباری بکنم که تازه اونم از همت و پیگیری محمد حسین کشاورز بود و روز و ساعت پروازم رو هم به همه دروغ گفتم و دو تا ساک بستم و سیگار و پیپم رو ورداشتم و کامیارو سفت بغل کردم و 5 ساعت بعد در ژنو به این فکر می کردم که چطور آدمایی که فراموش نشدنی ترین لحظات رو در دهه هشتاد با هم داشتیم به همین سادگی بخشی از گذشته شدند.

حالا دیگه دهه هشتاد گذشته شده بود.

اولش پیش دانشگاهی بودم و کاوه با قبولی دانشگاه رفته بود همدان و بچه بودم و الاغ بودم و احتمالا هنوزم هستم منتها کمی مدرن تر. مربی تیم ملی بلاژویچ بود و وقتی گل دوم رو به عربستان زدیم بابا که با کاوه رفته بود همدان که وسایلشو ببره برگشت و درو وا کرد و همچین که مامانم بغضش ترکید و پرسید چی شد؟ اونم بغضش ترکید و گفت رفت ....! و این اولین موج کوچک بود در آرامش قبل از طوفان دهه هشتاد که هیچ کس جدی اش نگرفت.

بعد یکی یکی شروع شد.

پدر و مادر در اوایل دهه هشتاد با خاطرات دوره آن خدا بیامرز کاوه رو به جایی فرستادند که اعصاب فرسوده از فشار کنکورش تاب نیاورد و چنان به هم ریخت که امروز که میبینم سرپا شده و بر خلاف اونچه خودش فکر میکنه اثری از گذشته ی سختش باقی نمونده، تحسین میکنم پوست کلفتیش رو. منم که یه الاغ به تمام معنا بودم هنوز.

سال هشتاد و دو داستان کنکور من بود و وقتی به دنبال شوخی ظریف روزگار دانشگاه کاوه قبول شدم کسی نگفت دانشگاه آزاد چیه ؟ برو سراسری. یعنی جرات نکرد بگه. کاوه گوشی تلفن رو ورداشت و از همون پشت خط باهام اتمام حجت کرد که اونطرفا آفتابی نمیشم و میمونم تهران که بتونم زندگی کنم و اینگونه فصل پرماجرای جوونی در دانشکده کوچک اطراف میدان پونک تهران شروع شد.

علی یه کم سافت بود ! ولی بونوئل میشناخت و کوروساوا و تارکفسکی. همین بس بود واسه این که سر کلاس ادبیات دکتر طاهری سر صحبتمون باز بشه و کار از جر و بحث سر ابراهیم گلستان و حزب توده تو کلاس طاهری ، بکشه به پاساژ صفویه و مغازه آقای نعمت زاده و شهاب و ناصر شهبازی که دو سه سالی بود میخواستم برم شلوارشو بکشم پایین بابت مجله توفیقایی که بهم انداخت و سری اطلاعات هفتگیمو زد تو رگ و سروش و پیام و شبهای به یادموندنی با نیما تو میدون انقلاب و مهمونی ها و خوش گذرونی های نان استاپ سالهای 83 -84. از سال 84 دیگه تو دانشگاه با کسی قاطی نبودم خیلی. دنیای تازه ای رو شناخته بودم که یه سرش متلب و شبکه های عصبی مصنوعی بود و یه سر دیگش نیما و حسام و کیانوش. بلا نسبت امام راحل راست راستی دوران طلایی ای بود.

مهمترین خاطرات زندگی اونایین که بشه باهاشون عشقبازی کرد یا عرق خورد و سیگار کشید و ساعت 2 نصفه شب تو بالکن خونه ناتالی باهاشون عر زد. خاطراتی که میشه ریخت رو یه هارد اکسترنال 500 ومثل بنفشه ها برد به هر کجای جهان.

تا 86و 7 مور اور لس همین بود. آرزو بود که روز به روز بال و پر میگرفت و نقشه کشیدن واسه نوبل و نخل طلا ! فیلم خوب بود که میدیدیم و عرق خوب بود که میخوردیم و آدم جدید بود که پیدا می کردیم و مهمونی پشت مهمونی و کنجکاوی پشت کنجکاوی. تازه داشتیم قد میکشیدیم.

ه88 سال ما بود یه جورایی. فردای روز انتخابات نسل من دهه شصتی چنان فریادی از بند دل کشید که یه تکه ای از قلبم باهاش کنده شد و برای همیشه تو کوچه پس کوچه های انقلاب و جمهوری و سلولهای کهریزک و اوین و قطعه 257 بهشت زهرا جا موند و امروز تو غربت سرد اروپا بعضی وقتا جاش درد میگیره و همه خاطره ای که ازش مونده عکس دونفره من و کیانوشه وسط سنگ بدستای خیابون انقلاب.

وسطای سال بود که قنبری و کباب گراز و صدای لیزا جرارد گره خوردن به همدیگه و یه جایی تو ذهنم واز کردن که تا آخر عمرم هرجا دلم تنگ شد چشمامو ببندم و برم متل قو کنار شومینه بشینم و تو صدای موزیک بهشت و زمین لاکی استرایک بکشم و ریچارد براتیگان بخونم که:

"بیخیال عشق ، میخواهم لای موهای طلاییت بمیرم"

اتفاق بد این روزها هم م.ب بود که تلفن رو ورداشت و بهم زنگ زد و گند زد به روحم و من دیگه دلم با هیشکی صاف نشد که هیچ ، با هیچ کدوم از این هیشکی ها خداحافظی هم نکردم و این آدمی که کلا یه هفته تو زندگی ما بود چیزی رو تو ذهنم حک کرد که هیچ وقت یادم نمیره.

بگذریم.

از اواسط 88 تا 89 سال پذیرش بود و خیلی خوب یادمه روزایی که صبح با خر کیفی از خواب میپریدیم که بریم سفارت و وزارت علوم و زنگ به سوییس و پیاده روی تو کوچه پس کوچه های فرشته و استانبول و آصف و حال و هوایی که بهترین بود تو زندگیم. بهترین لوکیشنی که میشد واسه ی این روزا تصور کرد هم خونه آصف بود. محله و خونه ای که دوستش دارم و فقط خاطره خوب ازش مونده.

شش ماه آخر دهه هم که این بود.

الان که این پست رو مینویسم یه روز و چند ساعت به تموم شدن مهمترین دهه زندگیم مونده. همه اینایی که نوشتم برام مثل 100 سال گذشت و معلوم نیست کی دوباره بر میگردم و کدوم این آدما رو کی و کجا و چه جوری دوباره میبینم.

فعلا که حال ما خوب است ......اما تو باور نکن!

ششمین روزنوشت در اروپا

No comments:

Post a Comment