Friday, February 18, 2011

ولی آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است

جنازه ات را هک کرده اند و روحت را می گایند. تاریخ نویسان عق میزنند و خون به جای حلق و دهان از چشمانشان بیرون می زند. تا وقتی مرده بودی مادرت برایت اسپند دود می کرد و خواهرش تسبیح به دست زیر آقا می خوابید و چنان لذت می برد که ماده خوکی از غلت زدن در لجنزار. حالا هم که مردی حرامی اش پسوورد جنازه ات را به سایه ها می سپارد و مادرت مویه می کند. حرامزاده ها جنازه ات را گاز می زنند وتکه های گوشت بدنت از کنار دهانشان بیرون زده و خونت از گوشه دهانشان سرازیر می شود. من که میبینم غده های چرکین درونم یکی یکی می ترکند و بالا می آورم. زرد و لزج. بر صورتم می ماسد و به کثافت عادت می کنم. خیسم. عرق کرده ام و یقه می درانم میان خواب و بیداری. جنازه ات را رها می کنند و به سراغم می آیند و یکی یکی به رویم می جهند. بوی لاشه می دهند و من بالا می آورم. زرد و لزج. بر صورتم می ماسد و به کثافت عادت می کنم. خیسی. جنازه ات عرق کرده است و دهانت نیمه باز است و فکر میکنم مرده باشی. بلند که میشوی یکی یکی محو می شوند و من نفسم را آزاد می کنم و از خواب می پرم. خیسم از عرق و سرم سنگین است. مادرت کردی می خواند و فوج فوج سرباز گویی با آوای مادرت میرقصند. مثل یک دشت گندم. پدرت مچ بندت را بر سر چوب می کند و رقص لشگر سرباز ها از دور تلاطم امواج اقیانوسی را می ماند. زیبا ولی ترسناک. من آرام می شوم، برادرت سوگند می خورد، مادرت کردی می خواند و تو مرده ای
برای هم بغضی که شاید بیش از من آرزو داشت *
چند روز بعد از روز واقعه
بن- آلمان

No comments:

Post a Comment