Monday, November 29, 2010

ساعت 3:39 دقیقه صبح به وقت آلمان
سه شنبه 30 نوامبر 2010 برابر 9 آذر 1389
این پست واجبه عینیه. یعنی ما که غربتمون عین بچه آدم نبود که ... لااقل اولین برفمون رو جشن بگیریم. به کجای این دنیای درندشت بر میخوره؟ امروز اولین برف من در اروپا اومد. یاد اسکروچ به خیر. یاد خونه آریاشهر و زمستونای حیاطش. یاد همه آدم برفیای همه اون سالها. یاد بچگی. یاد قصه سیاوش و یاد کاروان ویگن. یاد دستکش و گوله های سفیدی که تو هوا پخش میشدن. یاد اولین روز کافه اخرا . یاد جاده چالوس و ببر مازندران ! چی بگم واللا
پی نوشت: عرق سگی 40 درصد با شراب 12 درصد هیچ فرقی نداره وقتی نذر کردی خودتو بگای
چهارمین روزنوشت در اروپا

Saturday, November 20, 2010

من آبجو سیگار و تنهائی

ساعت 12:11 دقیقه شب به وقت سوییس

شنبه 20 نوامبر 2010 میلادی برابر 30 آبان 1389
دقیقا ۲ ماه پیش اومدم. ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۰ . دوست داشتم هوا سرد باشه ولی نبود. با ۲ تا ساک دستی و یه چمدون بزرگ. نگران خروج بودم و خاطره هفته پیش عصبی و کلافم میکرد."مطمئنی مشکل نداره؟" "اره ". تا پرواز هفت دقیقه وقت بود و میشد یه سیگار کشید ولی واسه قهوه معروف نه وقت بود نه ریال. دم گیت هواپیما جلومو گرفتن. پاسپورتمو ورداشتن وشروع کردن زیر لب پچ پچ کردن. نمیخواستم دوباره برگردم . پرسیدم چی شده؟ گفتن ویزات مشکل داره . "چه مشکلی؟" "تاریخ تولدت اشتباهه " دوباره یه نفس راحت کشیدم. ""اشکالی نداره مشکل از سفارت بوده " "ولی باید تعهد بدین که مشکل از سفارته تا بعدا واسه ما دردسر درست نشه ، اگر برگردین شکایت کنین ما مسوولیم " "برنمیگردم " نگفتم.ولی میدونستم . امضا کردم و سوار شدم. همه با هم بودن چند تا چند تا و فقط من تنها بودم . پا شدم کتابمو از کوله در آوردمو نشستم به خوندن. ولی حواسم نبود . ژنو که رسیدم شهریار اومده بود دنبالم که ببردم خونه خودش . باید میرفتم . شب به کباب گذشت و ویسکی. گفت چند روز بمون که گفتم نه. باید زودتر برم خونه که حاضر شم واسه کلاسا .دروغ میگفتم. راستی اون شب فکر میکردم اینجوری بشه؟ انگار چند سال پیش بوده. فردا وقتی رفتیم پیش یورگ مشکلی نبود با خنده جدا شدیم و گفتم که فردا اسبابامو میارم ولی شب زنگ زد که نیا اینجا . خونه بهت نمیدم. وای. قصه تازه داشت شروع میشد و من نمیدونستم. دنبال خونه گشتن و خونه شهریار خوابیدن. تا ۲۰ روز . حتا وقتی کاوه اومد مجبور شدم ببرمش هاستل. ناراحت بودم. عذابی بود واسه خودش. تو ۲۰ روز ۴ بار حموم رفتم ! شبها به بهانه سیگار کشیدن میرفتم تو ایستگاه قطار دستشوئی. کلافه شده بودم و هر جائی حاضر بودم برم. هر روز یه خونه بهم جواب منفی میداد و عادت کرده بودم . باورم شده بود که خونه گیر نمیارم . روزی که آگهی لورا رو خوندم فکر نمیکردم خونه بدن بهم . رفتم بیبریست و لئای عزیز گفت بیا تو اتاق من بخواب . گفت دارم میرم مسافرت و تو میتونی اتاقمو داشته باشی . داشتم بال در میاوردم! گفتم همین امشب میام. رفتم خونه به شهریار گفتم و شبونه وسایلو بردیم. هنوز حالم خیلی خوش نبود که نامه نیما دوباره همه چیو آورد جلو چشمم .وایستادم همه برن بخوابن و بعد رفتم یه شیشه مشروب خریدم و جواب نامه شو نوشتم . شاید یه روز تو یه پست نوشتمش. تا چند هفته همه چی خوب بود که یواش یواش دیدم بد نگاهم میکنن تا اینکه یه شب ناتالی اومد در زد و گفت وقت داری صحبت کنیم؟ نمیدونم چرا درجا دوزاریم افتاد . "چیه؟" "هیچی فقط میخوایم بدونیم میخوای چه کار کنی. ۲ هفته دیگه باید بری " "میدونم، میرم " "تو که نه پول داری نه کار داری نه......." حرفاش رو اعصابم بود " ۲ هفته دیگه باید برم که میرم بقیشم به شما مربوط نیست " "چرا مربوطه ما ۳ تا دختریم که تورو نمیشناسیم قرص اعصابم که میخوری " هم خندم گرفته بود هم داشت دردم میومد . گفتم اگه ناراحتین بگین الان برم ، گفت همین الان برو! . هوا سرد بود. بارون میومد . ساعت ۱۰ شب بود و رو شهر انگار خاک مرده پاشیده بودن. با ۶۰ ۷۰ کیلو بار اومدم بیرون. مثل ابی کندو شده بودم . خوشم میومد انگار. ۲ بار تا ایستگاه رفتم و اومدم تا تونستم همه وسایلمو ببرم. به شهریار زنگ زدم و گفتم اگه میشه چند روز بیام پیشت . "چه کار کنیم دیگه ، آخرشم بیخ ریش مایی . بیا " دلم میخواست تو کوچه بخوابم. واقعا دلم میخواست تو کوچه بخوابم. از خودم بدم میومد . با بدبختی رفتم پیشش . ۲ شب موندم خونه گیر نیومد . دیگه نمیتونستم بمونم . الکی گفتم یه جا پیدا کردم . با ماشینش رسوندم تا میدون اصلی و خداحافظی کردیم. دیگه راست راستی باید تو کوچه میخوابیدم! به جواد و دانیال زنگ زدم که اگه میتونین چمدونامو چند روز نگه دارین تا جا پیدا کنم. رفاقت کردن و گفتن باشه . خودشونم چمدونامو بردن. شب با ۲ تا ساک و یه دست کت شلوار ! تو خیابون میچرخیدم تا صبح. سرد بود و دستام خشک میشد و بند کیسه ها زخمشون میکرد .میترسیدم اگه بخوابم پلیس بیاد سن جیمم کنه . یواشکی یه چرت میزدم و صبح میرفتم تو یکی از ساختمونای دانشکده پای اینترنت دنبال خونه. تا اینکه اینجا رو پیدا کردم . حوصله ندارم بقیشو بگم. با ماتیاس و فیلیپ خوش میگذره. فعلا اوضاع بد نیست. آدمهایی که بزرگ میشن سختی میکشن. من فعلا سختیشو کشیدم! تا کی بزرگ شم.
پی نوشت ۱: زیبائی شناسی خاصی نداشت . صرفا برای ثبت در تاریخ بود.
پی نوشت ۲: انگار ماههاست رفته ام و کسی کاسه آب ........
سومین روزنوشت در اروپا

Saturday, March 20, 2010

بهار شد و ما بغضمان را خندیدیم

بوی بهارنارنج که به ایوون رسید فهمیدم دیگه یواش یواش داره وقتش میشه . سر شاخه درخت سیب که شیش ماه تمام لخت بود حالا شکوفه نشسته بود و من داشتم فکر می کردم وقتش که برسه میام درو باز می کنم و تو میای تو و از همه چی میگی و اینقدر میخندیم و شراب قرمز کهنه منو میخوریم که نفهمیم گنجشکا کی میخونن و واسه کی میخونن و اصلا چرا میخونن . بعدش میریم تو صندوق خونه و من عکسا رو نشونت میدم و به عکس اون دختر وسینه ریز سرخش که میرسیم نمیدونم اینقدر میخندیم که اشکمون در میاد یا اینقدر گریه میکنیم که خندمون میگیره ! یادش به خیر دستای همو گرفته بودیم و داشتیم تند تند دور خودمون میچرخیدیم و جیغ میکشیدیم که یهو دستاش ول شد و پرت شد نمیدونم کجا و بعد صندوق خونه پر شد از عکساش که داشت مارو نگاه میکرد و من و تو باز اینقدر نمیدونم خندیدیم یا گریه کردیم تا اشکمون سرازیر شد و بعد ..... یهو از خواب پریدم و دیدمت که داشتی بافتنی سبز می بافتی دوباره و لبخندی می زدی که یعنی انگار که نه انگار و تا خواستم چیزی بگم گفتی صد سال به از این سالها