Saturday, March 20, 2010

بهار شد و ما بغضمان را خندیدیم

بوی بهارنارنج که به ایوون رسید فهمیدم دیگه یواش یواش داره وقتش میشه . سر شاخه درخت سیب که شیش ماه تمام لخت بود حالا شکوفه نشسته بود و من داشتم فکر می کردم وقتش که برسه میام درو باز می کنم و تو میای تو و از همه چی میگی و اینقدر میخندیم و شراب قرمز کهنه منو میخوریم که نفهمیم گنجشکا کی میخونن و واسه کی میخونن و اصلا چرا میخونن . بعدش میریم تو صندوق خونه و من عکسا رو نشونت میدم و به عکس اون دختر وسینه ریز سرخش که میرسیم نمیدونم اینقدر میخندیم که اشکمون در میاد یا اینقدر گریه میکنیم که خندمون میگیره ! یادش به خیر دستای همو گرفته بودیم و داشتیم تند تند دور خودمون میچرخیدیم و جیغ میکشیدیم که یهو دستاش ول شد و پرت شد نمیدونم کجا و بعد صندوق خونه پر شد از عکساش که داشت مارو نگاه میکرد و من و تو باز اینقدر نمیدونم خندیدیم یا گریه کردیم تا اشکمون سرازیر شد و بعد ..... یهو از خواب پریدم و دیدمت که داشتی بافتنی سبز می بافتی دوباره و لبخندی می زدی که یعنی انگار که نه انگار و تا خواستم چیزی بگم گفتی صد سال به از این سالها