Thursday, August 27, 2009

انگار ماههاست رفته ام و کسی کاسه آب معروف را ، پشت سرم به آرامش محزون کوچه نپاشیده است

یه نگاه به روشنایی ساختمون فرودگاه کرد یه نگاه به راننده . گنگ . مات . راننده پیاده شد که چمدونو از صندوق عقب در بیاره . کوله پشتیشو ورداشت درو باز کرد و پیاده شد .سیگارشو انداخت و با پا خاموشش کرد. از پایین به بالا ساختمون فرودگاه رو ورانداز کرد تا راننده چمدونو داد و کرایه شو گرفت . راه افتاد طرف فرودگاه . پاشو که از در گذاشت تو فکر کرد مثل کسی میمونه که تک و تنها داره میره وسط میدون جنگ اونم فقط واسه اینکه ببینه چه خبره ! تازه عین خیالشم نیست ! ذوق یه بچه که کلی واسش از شهربازی گفتن و واسه اولین بار دارن میبرنش با ترس همون بچه وقتی تو شلوغیه خیابون فکر میکنه مامانشو گم کرده قاطی شده بود و پشت همه اینا عجله واسه خوردن قهوه و پک زدن به سیگار تو بوفه آلاچیقی معروف اونور گیت ! سکوتم که سرجهازی همه تنهاییاست . منگ و مبهوت رفت تو سالن . چند ساعتی فرصت بود . رفت تو یکی از تریاها و سفارش یه قهوه داد و نشست . آرنجاشو گذاشت رو میز سرشو انداخت پایین و سعی کرد با انگشتاش رو میز ریتم بگیره . صدای زنونه ای خبر داد که پرواز لندن به زمین نشست. " خواستی راه بیفتی زنگ بزن آبجو بذارم یخچال خنک شه تا برسی لندن پیشم بزنیم خستگیت درره " نیما گفته بود و دوتایی خندیده بودند . 8-9 ماه پیش نصفه شب تو ماشین سر کوچه نیما اینا . وقتی گفت : " اول میرم خونه حسام خداحافظی بعد شما بعد کیانوش از اونطرفم میندازیم نواب و فرودگاه . همه شم با آژانس حوصله بدرقه مدرقه ندارم " نیما جواب داده بود : " منو که نمیتونی بیبینی اون موقع من لندنم ! " صدای نشستن فنجون قهوه رو میز شیشه ای ریتم انگشتاشو ریخت بهم .چند ثانیه خیره شد به پیشخدمت " مرسی " . فکر کرد همه چی همونجوری پیش رفت که باید . حالا فقط از این به بعدش مونده ! چند سال قراره طول بکشه؟ تو این چند سال سیب معروف چند تا چرخ میزنه؟ مامان و کامیار چی میشن؟ اصلا نکنه نشه با کاوه یه جا باشیم؟اگه اونم نباشه که بد جوری میشه و .... هی زد به خودشو دوباره برگشت تو فرودگاه . دیگه باید میرفت مدارکشو تحویل بده . پا شد کوله شو انداخت رو دوشش دسته چمدونشو دست گرفت و راه افتاد . قهوه دست نخورده روی میز مونده بود
توضیح : تیتر از نویسنده نیست ولی نویسندشم معلوم نیست

No comments:

Post a Comment