Thursday, October 20, 2011

Tami (II)



ساعت 13:02 دقیقه به وقت آلمان
پنج شنبه 20 اکتبر 2011 برابر 28 مهر 1390


زبانش خوبه. یعنی خیلی خوبه. منم که ریدم با این انگلیسی حرف زدنم... خودمم راستش خیلی وقتا نمیفهمم چی میگم...! اونم دیگه نم نم عادت کرد. یه بار ازش پرسیدم چی توجهتو جلب کرد؟ گفت شب اول که تو بالکن امیر نشسته بودیم یهو وسط کسشعرا یکی یه چیزی از برتراند راسل گفت.... برگشتم دیدم تویی... خوشم اومد...! همون شب دویده بود تو فیسبوک اددم کرده بود. هم منو هم کاوه رو. کاوه میگفت ازت خوشش اومده. دختر خوبیه. یعنی این صربا همشون خوبن. دو سه روز بعد بهش مسج دادم پاشو بیا بستنی بخوریم.... کلی معذرت خواهی کرد که حالم خوش نیست میام حال شمارم میگیرم. بعد فرداش خودش مسج داد که من بستنی میخوام ! گفتم شکلاتی یا وانیلی؟! گفت وانیلی! گفتم پاشو بیا. درو که باز کردم با یه دسته انگور که پیچیده بود لای روزنامه پشت در وایستاده بود . موهاشو عین همیشه جمع کرده بود پشت سرشو شلوار چارخونه ایشو پوشیده بود با سوییشرت نایک سفیده..... خوشگل شده بود توله سگ! درو که باز کردم انگورا رو گرفت جلوم گفت انگور گرفتم واستون...! بعد پرید تو بغلم.... خوش گذشت اون شب . نان استاپ چرت گفتیم. آخرشم رفتیم کنار راین پیاده روی. ازش خوشم اومده بود... دو روز بعد مسج دادم تو فریزرت جا داری یه کم ماهی بذارم؟ گفت آره بیا. رفتم ماهیامو گذاشتم تو فریزرش. فردا ظهرش از سر کار که اومدم واسه ناهار رفتم پیشش به بهانه ماهیا. خونه بود. گفتم اومدم ناهار میبینم هیچی ندارم. ماهیامو میدی؟ دروغ میگفتم. خیلی غذا داشتم...! گرفتم ازش و رفتم اتاق. شبش اومد پیشمون. گفت بریم پیاده روی. گفتم بریم. کاوه پیچوند. رفتیم دوتایی کنار راین. بعد دور زدیم اومدیم تو پارک کوچولوئه پشت آگوستینوم. یه جای بامزه دنج با نیمکتای چوبی داشت . رفتیم نشستیم به حرف زدن. خاطره میگفت می خندیدیم. از باباش که همیشه کاندوماشو پشت کتابا تو کتابخونه قایم میکرده و مامانش که همیشه ازش میخواسته کتابخونه رو گردگیری کنه...! تا روز اولین سکسش که باباش بهش گفته بوده "دخترم اگه کاندوم خواستی پشت کتابا هست" و این ترکیده بوده از خنده...!! خیلی حرف زدیم. از همه چی. رازشو بهم گفت و گفت که فقط یه نفر دیگه اینو میدونه و ازم خواست به کسی نگم . دیگه نپرسیدم چرا داری به من میگی؟ یه جورایی جفتمون همه چیو میدونستیم! بهش گفتم نمیخوای دعوتم کنی بهم اسنک بدی؟ گفت چرا پاشو بریم. تو راه دستشو انداخته بود دور گردنم... تو خونه مجبورم کرد ویئوی آموزش سکس ایرانیو واسش ترجمه کنم... کلی به همه چی خندیدیم. بعد بهش گفتم ظهر که اومدم ازت ماهیامو گرفتم... گفت خب؟ گفتم دروغ گفتم. کلی غذا داشتم. فقط خواستم ببینمت...! گفت تابلو بودی.... ولی خیلی کیوت بود! گفتم پس میدونی میخوام بهت پیشنهاد بدم؟ گفت میترسم از یه رابطه جدید.... به سینم اشاره کردم گفتم نمیترسی دراز بکشی سرتو بذاری اینجا؟!! یه خنده ای کرد گفت نه.... چشماشو بسته بود و سرشو گذاشته بود رو سینه من و منم با موهاش بازی میکردم.... بهش گفتم پشت کتابات چیزی نداری؟!!! گفت نه من میذارمشون تو کشو میزم...!!!! پیچیدیم به هم

نهمین روزنوشت در اروپا

No comments:

Post a Comment